از خواب من بیرون بیا.....

من از تکرار پی در پی این نمایش مسخره بیزارم....

.....

.....

اعدام آرزوهای دیرین بر فراز طناب سخت محال.....

می دانم...

می دانم...

و بیش از این نخواهم دانست....

ابعاد فاصله های دلگیر میان من وآن من غریبه ام............

   تراژدی غمناک و کس کننده ی هر روزه....

سقوط از ارتفاعات دستهای او...

 به پرتگاه فراموشی...........................

 دیگر حتی نجوایی نمانده....

از ته مانده عشق بی فرجام این دو دست....

می دانم...

می دانم...

و بیش از این نخواهم دانست.......

از خواب من بیرون بیا....

و اوج بگیر به سمت هر چه تو را دور می کند...

از این دنیای مرده...

ازروح دلگیر من....

و دستهایت را پس بگیر...

از کابوس های شبانه ی و غم زده ی قلب تنها....

می دانم...

می دانم...

و بیش از این نخواهم دانست.........

بگذار یخ بزنم....

گونه های من سرد است...

و دستهایم...

و لبهایی که همیشه بسته است......

دستهایت را پس بگیر....

و از خواب من بیرون بیا.....

من سردم است و صدای مرگ تمام هیاهوی رفتنت را خفه خواهد کرد....

چند قدم باقیست.....

تا خاک....

تا سنگ...

تا قبر....

تا سکوت.....

دستهایت را پس بگیر.....

اینجا دیگر منی نمانده است..................

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد