خدایا خسته ام من خسته ام من
به این ساده گذشتن خسته ام من
به این تحقیر این ذلت خرابی
از این منت کشیدن خسته ام من
ز فکر او دگر خوابی ندارم
ز عشقش شب نخفتن خسته ام من
به این که جان فدایی در ره اوست
فدا کردن نمردن خسته ام من
به جنگ عاشق و معشوقه و عشق
به بردن یا نبردن خسته ام من
به لطف آن وجود نازنینش
به این تنها نشستن خسته ام من
به آن عهدی که با من بست اما
به بد قولی شکستن خسته ام من
به آن که خاطراتش روی چشمم
به غیر از او ندیدن خسته ام من
به آن آهی که از جانم کشیدم
به آهم آه بودن خسته ام من
درون یک قفس اما درش باز
به این بازی پریدن خسته ام من
ز عشقش گشته ام مجنون اما
به این مجنون بودن خسته ام من
خریدم نازهایی را که نفروخت
به این مشکل خریدن خسته ام من
تمام حرف ها را نوجوان من
به غیر از خود نگفتن خسته ام من
به جرم اشتباهات گذشته
به این تنبیه گشتن خسته ام من
واااااااااااااااای عجب شعر قشنگی بود
