هرگز به هیچگاه چیزی جز آغوش تو آرامش نمیآورد برای من و چه شگفتانگیز اندازهی تن من است فضای میان دستهای تو! چنان جا میگیرم میانشان که ایمان میآورم به خدا برای آفرینش تو برای من من سرگشته به خودم هم حسادت میکنم در دستهای تو! بدون آنها بهشت را هم نمیخواهم
به تو می اندیشم
به تو و تندی طوفان نگاهت بر من
به خود و عشق عمیقت در تن
به تو و خاطره ها
که چرا هیچ زمانی من و تو ما نشدیم
جام قلبم که به دست تو شکست
من چرا باز تو را می بخشم؟؟؟
به تو می اندیشم
به تو که غرق در افکار خودی
من در اندیشه افکار توام
قانعم بر نگه کوته تو
هر زمان در پی دیدار توام