اشکی بی قرار
اشکی بی قرار

اشکی بی قرار

عزیزم غصه نخــــــــــور...!

عزیزم غصه نخور تمام میشن قصه ها یک روزی.

تو اشک میریزی و من نمیتوانم کاری بکنم

تو غصه میخوری و من نمیتوانم کاری بکنم

جز دعا

دستهایم را به سمت اسمان دراز میکنم و بر این اسمان نظاره میکنم

خدایا...

اسمان خجل میشود از حرمت چشمانت و این همه زیبایی!

سرش را پایین می اندازد و به ارامی گذر میکند.

اکنون شب است.

شبی خالی از ستاره!

پس ستاره ها کجایند؟

اسمان فریاد میزند امشب شب سکوت است.

ستاره ها هم غصه دارند از غصه عزیز تو و حال که چشمان ان عزیز نورش را اشکهایش گرفته است.

ستار ها هم شرمنده میشوند که نوری بتابند و به حرمت ان سکوت میکنند.

آری سکوت بهترین کار است .

پس من هم سکوت میکنم و دعا میکنم که این قصه تلخه غصه یک روز به پایان برسد.