دیشب خدا به خابم آمد...
حالم را پورسید گفتم: حی بد نیستم.
گفت: چه چیزی را خیلی دوست داری؟
گفتم : بهتر است بپرسی چه کسی را خیلی دوست داری.
تصویر تو عزیزم جلوی چشمانم آمد گفتم:
خودت خوب میدانی از تو میخواهم که او را به من برسانی.
لبخنده ملیحی زد و گفت:تلاشم را میکنم تو هم تلاشت را بکن.
میخاست برود که پورسیدم:تو چه چیز را خیلی دوست داری؟
گفت:دوست دارم که گاه به فکرم باشید پرسیدم چرا؟
گفت:چون من همیشه به یاده شما هستم.
و او رفت.
من گاه زمزمه میکنم خدایا خدایا!!!!!