اشکی بی قرار
اشکی بی قرار

اشکی بی قرار

nemidanam cherabargard

دیشب خدا به خابم آمد...

 حالم را پورسید گفتم: حی بد نیستم.

 گفت: چه چیزی را خیلی دوست داری؟

گفتم : بهتر است بپرسی چه کسی را خیلی دوست داری.

تصویر تو عزیزم جلوی چشمانم آمد گفتم:

خودت خوب میدانی از تو میخواهم که او را به من برسانی.

لبخنده ملیحی زد و گفت:تلاشم را میکنم تو هم تلاشت را بکن.

 میخاست برود که پورسیدم:تو چه چیز را خیلی دوست داری؟

گفت:دوست دارم که گاه به فکرم باشید پرسیدم چرا؟

گفت:چون من همیشه به  یاده شما هستم.

و او رفت.

من گاه زمزمه میکنم خدایا خدایا!!!!!