نامحرم بود
به تنم نه
به دلم
تو خواب میبینی
من را که سیندرلا وار
در آغوش شاهانه ات میرقصم
چرا نمیبینی اشفتگی کابوس شبانه ام را
دلبرم من
که در آغوشت ای دیو
جان میسپارم...
آری من ...
آن دلبرم که سالهاست
در سیاهی دستانت
مدفون شده ام
حالا معنی این جمله را بهتر میدانی
نامحرم بود
به تنم نه
که به دلم...
تو چه میدانی...؟
نمیدانم تو میدانی چرا باران نمی بارد؟
تو میدانی چرا حسرت نهال بغض می کارد؟
نمیدانم تو میدانی چرا من در خودم غرقم؟
تو میدانی چرا هر شب نفس در سینه می نالد؟
تو میدانی غم غربت میان آشنایان را؟
تو میدانی چرا شعرم به بیت خویش می بالد؟
چرا باران نمی بارد ؟
که جسم خسته ام را با گُهر هایش بشوید
و اندوه و غم و حسرت ز روح من زداید
تا که در صحرای قلبم دانه ای از نو بروید
تا شقایق یا که مریم یا که سوسن سر برآرد
یا که عطر نسترن از بهر من سوغات آرد
چرا باران نمی بارد ؟
چرا خشک است این صحرا
چرا زهر است این دنیا
چرا مانده است روح من در این عالم تک و تنها
مگر اینجا دیار همدلی نیست ؟
مگر عالم سراپا یکدلی نیست؟
آه ...
چرا باران نمی بارد ؟
کوله بارم سنگین
خاطراتم مبهم
نگاهم اسیر سرما
و رویاهایم تنها
در پی نگاه تو
روزها را به شب
پیوند میزنند
یه وقتایی بد جور دلت می گیره
دلتنگ می شی و آسمون دلت بارونی می شه گاهی با
دلیل گاهی هم ...
اون موقع ست که تو اوج تنهایی نیاز داری به یک هم
صحبتی که تو رو بفهمه
تموم ریز و درشت زندگیتو بدونه و گوش شنوا داشته
باشه واسه شنیدن همه حرفای دلت
هر چند تکراری هر چند زیاد...
یکی که رازدارت باشه
کسی که حتی اگر تمام بدی ها و خطاهاتو بدونه باز
ترکت نکنه و بهت فرصت بده
تا باشی... تا جبران کنی...
کسی که دوستت داشته باشه و تو رو بشناسه حتی
بیشتر از خودت
کسی که خیرتو بخواد
بتونه تمام آرزوهاتو براورده کنه...
تمام خواستنی هاتو بدونه بدون اینکه اونا رو به زبون
بیاری
...
اون یکی هست و تنها خداست.
خدایی که با همه بزرگیش با همه تنهاییش هیچوقت
تنهات نمیذاره
خدایی که تو هر شرایطی بخشند ست
خدایی که...
خدای من ! دستم را محکم تر بگیر ...
چه جوری شد نمیدونم که عشق افتاده به جونم
خودت خونسردی اما من، نه این طوری نمیتونم
دارم حس میکنم هر روز به تو وابسته تر میشم
تو انگاری حواست نیست، دارم دیوونه تر میشم
یه حالی دارم این روزا، نه آرومم نه آشوبم
به حالم اعتباری نیست تو که خوبی منم خوبم
بگو با من چیکار کردی که این جور درب وداغونم
نه گریونم نه خندونم، مثل موهات پریشونم
من از فکرو خیال تو همش سر درد می گیرم
سر تو با خودم با تو ،با یه دنیا درگیرم
به حالم اعتباری نیست ،تو که خوبی منم خوبم
هرگز به هیچگاه چیزی جز آغوش تو آرامش نمیآورد برای من و چه شگفتانگیز اندازهی تن من است فضای میان دستهای تو! چنان جا میگیرم میانشان که ایمان میآورم به خدا برای آفرینش تو برای من من سرگشته به خودم هم حسادت میکنم در دستهای تو! بدون آنها بهشت را هم نمیخواهم
به تو می اندیشم
به تو و تندی طوفان نگاهت بر من
به خود و عشق عمیقت در تن
به تو و خاطره ها
که چرا هیچ زمانی من و تو ما نشدیم
جام قلبم که به دست تو شکست
من چرا باز تو را می بخشم؟؟؟
به تو می اندیشم
به تو که غرق در افکار خودی
من در اندیشه افکار توام
قانعم بر نگه کوته تو
هر زمان در پی دیدار توام
به اندازه وسعت تمام دلتنگی های عالم
شیشه قلبم انقدر نازک شده که با کوچکترین
تلنگری می شکند
می خواهم فریاد بزنم ولی واژه ای نمی یابم
که عمق دردم را در فریاد منعکس کنم
فریادی در اوج سکوت که همیشه برای خودم سر داده ام
دلم به درد می اید وقتی سر نوشت را به نظاره می نشینم
کاش می شد سرنوشت را با ان روزها شیرینم
عجین کرد
بغض کهنه ای گلویم را آزارد
نفرین به بودن وقتی با درد همراست
ای کاش باز هم کسی اشکهایم را نبیند
خدایا خسته ام من خسته ام من
به این ساده گذشتن خسته ام من
به این تحقیر این ذلت خرابی
از این منت کشیدن خسته ام من
ز فکر او دگر خوابی ندارم
ز عشقش شب نخفتن خسته ام من
به این که جان فدایی در ره اوست
فدا کردن نمردن خسته ام من
به جنگ عاشق و معشوقه و عشق
به بردن یا نبردن خسته ام من
به لطف آن وجود نازنینش
به این تنها نشستن خسته ام من
به آن عهدی که با من بست اما
به بد قولی شکستن خسته ام من
به آن که خاطراتش روی چشمم
به غیر از او ندیدن خسته ام من
به آن آهی که از جانم کشیدم
به آهم آه بودن خسته ام من
درون یک قفس اما درش باز
به این بازی پریدن خسته ام من
ز عشقش گشته ام مجنون اما
به این مجنون بودن خسته ام من
خریدم نازهایی را که نفروخت
به این مشکل خریدن خسته ام من
تمام حرف ها را نوجوان من
به غیر از خود نگفتن خسته ام من
به جرم اشتباهات گذشته
به این تنبیه گشتن خسته ام من
عشق لا لایی بارون تو شباست نم نم بارون پشت شیشه هاست
لحظه ی شبنم و برگ گل یاس لحظه رهایی پرنده هاست
لحظه عزیز با تو بودنه آخرین پناه موندن منه
اینقد تو رو دوست دارم
که هیچ کسی کسی رو اینجوری دوست نداره
اینقد برات میمیرم
قد یه دنیا خوبی قد هزار تا ستاره
بی تو دلم میگیره وقتی تنها میشم کارم انتظاره
اینفد تو رو دوست دارم
که هیچ کسی کسی رو اینجوری دوست نداره
وقتی نگاهم میکنی
قشنگیاتو دوست دارم
حالت معصوم چشات ، رنگ نگاتو دوست دارم
وقتی صداتو می شنوم
دلم برات پر می زنه
ترس یه روز ندیدنت ، غم بزگ قلبمه
به چشمای تو سوگند که عشقت واسه من رنگ جنون
به چشمای تو سوگند که عشقت مثل آتیش تو قلبم مثل خون
اگه یار تو باشم با این دستای خستم واسه تو لونه میسازم تو همین قلب شکستم به چشمای تو سوگند
من اونقد پر عشقم همون قد پر دردم که عاشقای دنیا نمی رسن به گردم
آخ دیگه خواب تو چشام نیست امیدی تو نگام نیست
پر از دردم و ای وای که یه درمون سر رام نیست
به چشمای تو سوگند که عشقت واسه من رنگ جنون که عشقت مثل آتیش تو قلبم مثل خون
دیر گاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا میخواند
لیک پاهایم در قیر شب است
رخنه ای نیست در این تاریکی:
در و دیوار بهم پیوسته.
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته.
نقش آدم ها سر به سر افسرده است
روزگاری است در این گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است.
دست جادویی شب
در به روی من و غم میبندد.
میکنم هر چه تلاس
او به من میخندد.
نقش هایی که کشیدم در روز
شب ز راه آمد و با دود اندود.
طرح هایی که فکندم در شب
روزپیداشد و با پنبه زدود.
دیر گاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است.
جنبشی نیست در این خاموشی:
دستها پاها در قیر شب است...
برای سرودن باران مگر پنجره کافیست برای سرودن رهای مگر پریدن آغاز است برای رفتن لاله مرگ مگر آخرین راه است!
دستهایی که آینه می کارند شکست بی صدا را خوب میدانند...
همان وقت که نور در آینه می لغزدو در سکوت میشکند. وچشمانی که آسمان دارند دریا را خوب می فهمند چون پرنده و پرواز که همزادند. اما تو...
برای سرودن باران بهانه بسیار است برای نوشتن پایان شروع فراوان است اما...
اما وقتی به فصل سرودن تو می رسم تمام آواز چکاوک ها را کم می آورم و تمام پروازهارا گم می کنم ودر بیراهه های دور آنجا که تمام پروانگی و دیوانگی را به هم می آمیزند.
سرگشته سراغ تو را از دریا هاى دیوانه می پرسم و از آسمون هاى مست از رود هاى خواب آلود و از سرو هاى سرگردان و از بادهاى آواره...
وقتی از تو می نویسم از فکر کردن باز می مانم
وقتی از تو می نویسم در خیال فرو میروم
وقتی از تو می نویسم نوشتن را فراموش میکنم
وقتی از تو می نویسم عاشقتر میشوم
برای تو می نویسم تا اندکی با تو باشم
وقتی با تو هستم دنیا برام زیباست
.
می نویسم برای وجودم ٬ وجودی که هنوز تکرار آسمان در چشمش
جرعه ای از دریا در دستش و تبسمی زیبا و مهری با شکوه در معبد ارغوانی قلبش جاریست
می نویسم برای عزیزی که قلبش با قلبم ٬ وجودش ٬ وجودم و عشق او عشق من است
او می رود ولی روزی خواهد آمد ٬ میداند که من او را دوست دارم با تمام وجودم
هنگامی که غمگین هستم او می آید تا غمهایم را از بین ببرد
خنده های قشنگش را چه زیبا به خاطر می سپارم...
پشت سر نیست فضایی زنده
پشت سر مرغ نمی خواند
پشت سر باد نمی آید
پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است
پشت سر روی همه ی فرفره ها خاک نشسته است
پشت سر خستگی تاریخ است
پشت سر خاطره ی موج به ساحل صدف سرد سکون می ریزد
پنجره باز رو به خیابون
چشمای خیسم خیره به بارون
دلم گرفته مثل همیشه
آره دل تنها آروم نمیشه
پنجره باز به روی بارون
ثانیه های من پریشون
دلم گرفته مثل همیشه
بی تو دل تنهام آروم نمیشه
منو گنجیشکا
ای چراغ هر بهانه،از تو روشن از تو روشن
ای که حرفای قشنگت،منو آشتی داده با من
منوگنجیشکای خونه،دیدنت عادتمونه
به هوای دیدن تو ، پر میگیریم از تو لونه
باز میای که مثل هر روز،برامون دونه بپاشی
منو گنجیشکا میمیریم ، تو اگه خونه نباشی
همیشه اسم تو بوده اول و آخر حرفام
بس که اسم تو رو خوندم بوی تو داره نفسهام
عطر حرفای قشنگت،عطر یک صحرا شقایق
تو همون شرمی که از اون ، سرخ گونه های عاشق
شعر من رنگ چشاته، رنگ پاک بی ریایی
بهترین رنگی که دیدم ،رنگ زرد کهربایی
منوگنجیشکای خونه،دیدنت عادتمونه
به هوای دیدن تو، پر میگیریم از تو لونه
تنها یاد توئه که وقتی تنها میشم به دادم میرسه
تنها یاد توئه که دنیای پر تلاطم منو آرامش می بخشه
وقتی از همه کس دلگیر می شم و از دنیا فاصله می گیرم
آن گاه آسوده و فارغ از دنیا به سوی تو می آیم
تو می مانی و یادت
پس رویت را از من مگردان
اگه توی کوچه های دلتنگی گم شدی
من در کنارتم اگه بغض تنهایی اومد سراغت بدون که من باهاتم
اگه اونقدر خسته شدی که نتونستی تحمل کنی
کوله بار تنهایی و خستگیت رو بنداز رو دوش من
تا بار تنهایی و غم اون اسیرت نکنه
اگه وازه عشق خیس بشه تو رویات بدون که من باهاتم
اما تنهام نزار که میمیرم
با لب هام
روی چشم هات
علامت تعجب می گذارم
که هر وقت علامت خطر دید
دلش بوسه بخواهد
دوباره تو کنارمی هوای بوسه با منه
تمام ارزوی ما همین به هم رسیدن
دوباره تو سکوت من صدای خنده ساز شد
شنیدن صدای تو برای من نیاز شد
دوباره با نگاه من نگاه تو یکی شده
دوباره از تو مردنم شریک زندگی شده
به هر دری که میزنی دوباره مقصدت منم
دوباره میرسم به تو به هر دری که میزنم
دنیامی میدونی تو قلبم میمونی دریا یه اتیشی رویا یه بارونی
دستامو میگیری دنیامو میبازم دستاتو میگیرم رویامو میسازم
منو به عطر یک نفس تو اوج بوسه ها کن
برای این یکی شدن رو قلب من حساب کن
به اوج قصه میرسم اگه تو باورم کنی
کنار من نفس بکش که مبتلا ترم کنی
یک پنجره برای دیدن
یک پنجره برای شنیــــــــــــــــــدن
یک پنجره که مثل حلقه ی چاهــــــــــــــــــــــــی
در انتهای خود به قلب زمین می رســـــــــــــــــــــــــــــــــــــد
و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنـــــــــــــــــــــــگ
یک پنجره که دست های کوچک تنهایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی را
از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
سرشار می کنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
و می شود از آنجـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا
خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد
یک پنجره برای من کافیســــــــ*ـ*ـ*ـ*ــــــــ*ـ*ـ*ـ*ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت